۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

چشمها

بچه كه بودم عادت داشتم هر آدم جديدي كه مي ديدم اول خيره نگاش مي كردم بعد تو ذهنم دنبال اين مي گشتم كه اين آدم شبيه كيه يا چيه؟ آدمهاي مختلف رو يه جك و جونورهاي مختلف يا شخصيتهاي كارتوني نسبت مي دادم ( موش و زرافه و گربه..... يادمه وقتي بچگي گيلاني رو ميديدم ياد روباه مي افتادم .. روباه پير) و از روي حسي كه بهم ميدادن اندازشون مي گرفتم! چيزي كه بيشتر توجه ام رو جلب مي كرد و حسش مي كردم چشمها بودن. يادمه مي ترسيدم تو چشاي بعضيا نگاه كنم. تو كودكي ام آدمهاي خوب و بد اينطوري تفكيك مي شدن. مامان دعوام ميكرد وقتي واسش توضيح مي دادم كه زن همسايه چشاي سبزش و صورتش مثل مار ميمونه و كلي بايد موعظه مي شدم. تو بزرگيام سعي كردم اين فكر رو از سرم بندازم اما هنوز هم رئيس شركت برام عمو جغد شاخداره و معلم كلاس زبان ......
هنوز هم با خودم تمرين مي كنم كه اينطوري نباشه، وقتي تو چشمايي نگاه مي كنم و حس سالهاي دورم ميگه نامهربونه چشاش باز امتحان ميكنم اما اون چشما مايوسم ميكنه.. وقتي تو چشماي نمناك و مهربوني نگاه ميكنم آرامش و امنيت رواحساس ميكنم كه تا هميشه اون آدم باهام مياد. دارم كم كم باور ميكنم كه چشمها دريچه وجود آدمان و خروجي حواس....اينكه چشمها دروغ نمي گن

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

ازدواج

ازدواج يعني همين؟ بهانه با خود حرف نزدن و خود را در خود تكرار نكردن؟ گرفتن مخاطب براي حرفهاي بي معنايي كه در ذهن جولان مي دهند و فرسوده اش مي كنند؟ داشتن قيد و معياري براي اينكه بداني چقدر از حرفهايت را بريزي دور و به هيچ كس نگوئي؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

جمعه هاي دوران كودكي ساكت - تاريك و پراز تنهائي. تنها طنين تلويزيون سياه وسفيد و برنامه كودك ساعت 14 ظهر بود كه هيجاني برايمان به ارمغان مي آورد. باخانمان- نيك و نيكو و .... چه كودكي هيجان انگيزي!! عصرهاي جمعه پر بود از خميازه هاي كشدار و گرماي شرجي شمال و پنكه اي كه بالاي سر فرفر ميكرد.كودكي ما خالي از تمام دنياي بيرون شكل ميگرفت. چيزي متفاوت! پشت كتابخانه پدر اوقات سپري ميشد و دغدغه هاي كودكي مان -بمن بگو چرا، قصه هاي صمد ، قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب! و گاهي قصه هاي مجيد.... خالي از بازي هاي پرهيجان، جيغ كشيدن ها و ورجه ورجه كردن هاي بي پايان. مخصوصا! اگر مامان خواب بود كه صدا از كسي در نمي آمد! با ديگران فرق داشتيم و از ارتباط با آنها منع ميشديم. خنده هايمان متفاوت و گريه هامان نيز! تنها گريز از اين دنياي عالِم گونه ملال آور از آموختن، روزهايي بود كه به ديدار فاميل ميرفتيم يا خلاصه غريبه اي به دنياي ما وارد ميشد. انفجاري صورت ميگرفت كه ميخواست همه هيجانها را بيرون بريزد كه معمولا فاجعه اي در پي داشت.روزهاي تعطيل سكوت بود و سكوت. گهگاهي صداي خبر از راديو پدر را به هيجان مي آورد و يا صداي ماشين تايپ پدر روي مغز ما رژه ميرفت... چه سود از اينهمه دانستن؟ نوشتن؟براي رويا پردازي پناه ميبرديم به نوارهاي قصه و شعر تا درسكوت در خود تكرار نشويم و حرف زدن فراموشمان نشود. رويا را به پرواز در مي آورديم به جائي كه زندگي جريان داشت خارج از دنياي كودكي مان.بزرگ تر كه شدم 13-14 ساله، منع شدم از دوستي هاي مدرسه و .... دوستي هائي ناگزير كه گاهي به سادگي از نشستن روي يك نيمكت شروع ميشد و از دنياي كودكانه به بزرگسالي هم ميرسيد... سلام. سلام، اسمت چيه؟؟احساسات كودكانه مان شكل نگرفت، خنديدن و دوست داشتن را نياموختيم و توانائي با هم بودن را نيز... ما فرق داشتيم!بعدها كه بيرحمانه به درون اجتماع پرتاب شدم تازه شروع به ياد گرفتن چيزهائي كردم كه سالها قبل بايد مي آموختم... چطور ارتباط برقرار كني، سخت نگيري و اعتماد كني و چطور دوست داشته باشي ( گاه با پرداخت هزينه اي گزاف). روابط ساده كودكانه را از دست دادم و حالا پا به همان دنياي پر شك و سوء ظن بزرگترها گذاشتم. جائي كه جواب يك سلام ساده به همان سادگي سلام نيست. به كودكي خودم مي خندم و اينكه هيچ نبودم و كلاهي به گشادي تمام اين سالها به سرم رفته بود....در دنياي مجازي ميگردم به دنبال كودكي هاي گمشده- ميان عكسهاي دوستان مجازي.... و تصور ميكنم دنيايي مشابه بقيه پراز خنده، شادي، غم، عشق و جدايي كه تجربه هاي ناب بشري را مي سازد و خنده ام ميگيرد از اينكه ياد گرفتم نگويم: بامن دوست ميشي؟؟ يادگرفتم وقتي دلم تنگ ميشود برايت هيچ نگويم و آنقدر به آن فكر كنم كه گريه ام بگيرد براي اينهمه دلتنگي... هيجاني كه از ديدنت دارم را پنهان كنم شايد كه ....اما دنياي مجازي را به چه كار؟ خسته ام از اينهمه دنياي مجازي. بقول دوست مبارز مجازي ام دلم يك چيز ملموس ميخواهد. پراز حس كردن، شنيدن، لمس كردن و ديدن...بالاخره تمام آن هيجانات فروخفته به عصياني بدل شد كه هنوز هم بعد اين همه سال نميدانم با آن چه كنم... عصياني كه هنوز پس از سالها در تنهائي و در ميان دستنوشته ها و كلماتم گم و پيدا ميشود. دستنوشته هائي كه خواننده اي جز خودم ندارد. ميان آنها خودم را- روحم ار جستجو ميكنم. اما هرچه ميگردم كمتر يافته ميشوم و اين دور باطل همچنان ادامه دارد

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

دیگه خسته شدم! کم آوردم . البته میدونم که گذریه و دوباره میشم همون...........ولی الان کم آوردم. خسته ام. دلم میخواد برم، نمیدونم کجا، شاید یه جائی که دور باشه و ناآشنا با آدمهای جدید و حرفا و حسهای جدید . جائی که معنیش فرق کنه! نه اینکه بخوام فرار کنم نه اما بهم حق بده خسته ام. یادم میاد از اولم عاشق تنهائی بودم مثل الان بی نیاز از آدمای دیگه و آزاد بودم از قید و بند تمام عشقهای مسخره و دوست دارم های آبکی. احساس قدرت میکردم. مامان میگفت میترسم اینقدر تو تنهائی بهت خوش بگذره که دیگه نخوای با کسی قسمتش کنی. شاید راست میگفت. شاید الان دلم میخواد به تنهائیم توجه بشه. به حضورم تو سکوتم. اه نمیدونم چه مرگمه؟؟کم آوردم! شاید واست خنده دار باشه نمیدونم؟ چرا من فراموش نمیکنم؟ کم آوردم از اینکه 4ساله هروقت از جلوی دانشگاه رد میشم گریه ام میگیره. کم آوردم از اینکه تنها جای آرامش بخشم گورستانه. کم آوردم ازاینکه همیشه میبخشم و میگذرم. کم اوردم از اینکه خودمو انرژیمو،روحمو و احساسمو بین همه تقسیم کنم. دلم تنگ شده واسه یه زانو که سرمو بزارم روش و تا خالی خالی شدن حرف بزنم حتی حرفائی که بدرد هیچی نخوره. دلم تنگ شده واسه اینکه خودمو با یکی قسمت کنم فقط با یکی، تمام حرفای نگفته ام رو و همه حسای فرو خورده ام رو. شده تا حالا دلت بخواد دستات خالی نباشه؟ دلت چی؟ شده تاحالا بوی عزیزی تا اون سر دنیا تا آخر عمر تو دماغت باشه و دنبالت بیاد؟ شده تاحالا بوئی باشه که وقتی حس میکنی گریه ات بگیره؟ شده تا حالا چشمت هرروز به در باشه تا مثل اونروز از در بیاد تو بدون اینکه تو بدونی و این انتظار تا آخر عمر باهات بیاد؟ شده تا حالا که بخوای اونقدر ضعیف باشی که به یکی تکیه کنی؟ نخندیا ولی حتی خودتو بزنی به بی عرضگی و کیف کنی وقتی بند کفشتو میبنده؟؟؟!!؟ لبه کوه راه بری و خیالت راحت باشه یکی مواظبته؟دلت تنگ شده که باز تو بوفه دانشکده یه کتاب هدیه بگیری که یه جائیش شبیهته؟ اما من دلم تنگه، دلم تنگه برای بودنت که نترسم از هیچ آینده ای و اینکه هیچ چیز این ما بودن و خراب نمیکنه. دلم تنگ شده که باز یه فیلم و تنها نبینم و ویکتور خارا رو تنها گوش ندم، دلم تنگ شده از حسرت اینکه یه بار دیگه برم راسته کتاب فروشای انقلاب و تا قرون آخر کیفمو کتاب بخرم و بعدم آلوچه نوبری گاز بزنم تا خونه و .........!؟خسته ام ازاینهمه دوست داشتن و بخشیدن و توقع نداشتن. خسته شدم ازاینهمه خوب بودن. خسته شدم از اینکه هیچ کدوم از سختیها و حسرت ها بغضم رو نمیشکونه اما یه چیز قشنگ، یه حس انسانی یا یه اتفاق ساده دور و برم اشکم رو راه میندازه. راستی یادته اون روز کنار بساط پسرک فال فروش نشستیم جدول ضرب یادش دادیم؟ هنوز میبینمش! آره واسه همه اون داشتنها، ضعفها و اون اعتماد همیشگی دلم تنگ شده.....

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

بازي

یار اول: زندگی مثل قایم باشک میمونه، رسمش اینه که تو چشم میذاری من قایم میشم اونوقت تو یکی دیگه رو پیدا میکنی....... !جواب: میدونی چرا؟ چون حتماً جای خیلی سختی قایم شدی، وقتی بخوای بازی رو حتماً ببری اینجوری میشه! اگه بفهمی که واسه ادامه بازی باید به موقع ببازی .....بازی ادامه پیدا میکنه
دیگر زندگی را نمیتوان


در فرومردن یک برگ

یا شکفتن یک گل

یا پریدن یک پرنده دید

ما در حجم کوچک خود رسوب می کنیم

آیا شود که باز درختان جوانی

را در راستای خیابان

پرورش دهیم

وصندوق های زرد پست

سنگین

زغمنامه های زمانه نباشد؟

-

در سرزمینی که عشق آهنی ست

انتظار معجزه را بعید می دانم

باغبان مفلوک چه هدیه ای دارد؟

پرندگان

از شاخه های خشک پرواز می کنند

-

سرزمینی را که دوست می داریم

پرندگانش همه خیس اند

و گفتگوئی از پریدن نیست

در سرزمین ما

پرندگان همه خیس اند

در سرزمینی که عشق کاغذیست

انتظار معجزه را بعید می دانم