بچه كه بودم عادت داشتم هر آدم جديدي كه مي ديدم اول خيره نگاش مي كردم بعد تو ذهنم دنبال اين مي گشتم كه اين آدم شبيه كيه يا چيه؟ آدمهاي مختلف رو يه جك و جونورهاي مختلف يا شخصيتهاي كارتوني نسبت مي دادم ( موش و زرافه و گربه..... يادمه وقتي بچگي گيلاني رو ميديدم ياد روباه مي افتادم .. روباه پير) و از روي حسي كه بهم ميدادن اندازشون مي گرفتم! چيزي كه بيشتر توجه ام رو جلب مي كرد و حسش مي كردم چشمها بودن. يادمه مي ترسيدم تو چشاي بعضيا نگاه كنم. تو كودكي ام آدمهاي خوب و بد اينطوري تفكيك مي شدن. مامان دعوام ميكرد وقتي واسش توضيح مي دادم كه زن همسايه چشاي سبزش و صورتش مثل مار ميمونه و كلي بايد موعظه مي شدم. تو بزرگيام سعي كردم اين فكر رو از سرم بندازم اما هنوز هم رئيس شركت برام عمو جغد شاخداره و معلم كلاس زبان ......
هنوز هم با خودم تمرين مي كنم كه اينطوري نباشه، وقتي تو چشمايي نگاه مي كنم و حس سالهاي دورم ميگه نامهربونه چشاش باز امتحان ميكنم اما اون چشما مايوسم ميكنه.. وقتي تو چشماي نمناك و مهربوني نگاه ميكنم آرامش و امنيت رواحساس ميكنم كه تا هميشه اون آدم باهام مياد. دارم كم كم باور ميكنم كه چشمها دريچه وجود آدمان و خروجي حواس....اينكه چشمها دروغ نمي گن
هنوز هم با خودم تمرين مي كنم كه اينطوري نباشه، وقتي تو چشمايي نگاه مي كنم و حس سالهاي دورم ميگه نامهربونه چشاش باز امتحان ميكنم اما اون چشما مايوسم ميكنه.. وقتي تو چشماي نمناك و مهربوني نگاه ميكنم آرامش و امنيت رواحساس ميكنم كه تا هميشه اون آدم باهام مياد. دارم كم كم باور ميكنم كه چشمها دريچه وجود آدمان و خروجي حواس....اينكه چشمها دروغ نمي گن